۱
سرود مرد سرگردان
مرا می باید که در این خم راه
در انتظاری تاب سوز
سایه گاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری به دیرانجامیده باز می آید.

به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیر پای.

از تاب خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودن از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.



مسافر چشم به راهی های من
بی گاهان از راه بخواهد رسید.

ای همه ی امیدها
مرا به برآوردن این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۲

۲
سرود آشنایی
کیستی که من
اینگونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم
نان شادی هایم را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟



کیستی که من
اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۲


۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتن نه
وسوسه می کند؟
یا اگر خود فرشته یی ست
از دام کدام اهرمن ات
بدینگونه
هشدار می دهد؟

تردیدی ست این؟
یا خود
گام ْصدای بازپسین قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنایی
فرود می آیی؟

۳۰ اردیبهشت ۱۳۴۲


۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسه های تو
گنجشککان پرگوی باغ اند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با من اش در میان می گذارند.

تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه یی که در آن می نشیند
تا نغمه یی در وجود آید:
سرودی که تداوم را می تپد.

در نگاهت همه ی مهربانی هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می دهد.

و در سکوتت همه ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می کند.
۳۱ اردیبهشت ۱۳۴۲

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو